به نام پروردگار عشق

عشق از زبان یک دوست که عشق را تازه آموخته

به نام پروردگار عشق

عشق از زبان یک دوست که عشق را تازه آموخته

عشق دیگر هیچ

اوایل که وارد انجمن شده بودم واژه «عشق بلاعوض» رو زیاد می‌شنیدم که همه بنوعی ازش حرف می‌زدن. اساس و هدف برنامه دوازده قدم کمک یک معتاد به معتاد دیگره. یعنی راه‌های مختلفی توی برنامه هست که من معتاد بتونم به دیگری کمک کنم و راه رهایی رو بهش نشون بدم. همون‌طور که دیگران توی این مسیر به من کمک کردن. منتها چیزی که همون اوایل هم بنظرم می‌رسید در تضاد با این مفهومه این منطق بود که من اگر عشقی از کسی نگیرم، مسلماً به کسی هم عشق نخواهم داد. اصلاً چطور ممکنه که من معنی عشق و محبت رو بنوعی که توی برنامه جاریه دریافت نکنم و بعد بیام و اونو بلاعوض به دیگری ببخشم؟  آدمی که خودش پر از رنجش و توقعه، زخم خورده ست و با همه زندگی در جنگه، عشقش کجا بود که بخشش هم داشته باشه؟ پس اول باید این احساس رو خودت پیدا و شناسایی کنی. (از طریق کارکرد قدم‌ها) 

بعد از این که راهنما گرفتم و مشغول کارکرد قدم‌ها شدم، کلی از تعاریف و تفاسیر شروع به تغییر کردند و متوجه شدم چیزایی که اسمشون رو تا به امروز دلسوزی ، محبت و یا مراقبت می‌ذاشتم بنوعی همه ریشه در ترس های من دارن و یا تأیید طلبی‌ام و یا خودمحوری‌ام. بحثش مفصله و شاید دوباره باعث انحرافم شه.  

یه روز راهنمام تعریف خودش رو از عشق بلاعوض برام گفت که باعث تحول بزرگی در ذهنم شد. بنظر راهنمام عشق بلاعوض وجود نداره یعنی هیچ احساس من درآوردی بنام عشق وجود نداره که من در ازای اون توقعی از بازخوردش (feed back) نداشته باشم. در نتیجه اون چه که توی برنامه ازش یاد می کنن احساسیه که من بعد از درکم از عشق (که کاملا نسبی هم هست) در اختیار دیگری قرار می دم بدون توجه به پیشینه و یا شخصیت و یا سابقه اون فرد تا به این ترتیب جبران مافاتی کرده باشم و هم خدمتی به انسانی دیگر. چون حتی توی برنامه هم من بدنبال آرامشی هستم که خلأ درونی ام رو باهاش پر کنم و درنتیجه می آم و اونو از طریق کمک به همدردای دیگه ام بدست می آرم.

به همین ترتیب وقتی به بقیه اعمال و رفتارام فکر می کنم می بینم هر آنچه که باعث آرامش من و رضایتم از زندگی ام می شه بنوعی در همین مسئله نهفته ست. درواقع من اگر به اون میزان از آگاهی برسم که کاری رو از سر ترس از قضاوت، آخرت و باورهای مذهبی، تأیید و یا خودخواهی انجام ندم، تازه قادر خواهم بود رفتارهای واقعی ام رو شناسایی کنم و بدونم هدف از انجام اونا چیه؛ بنوعی تازه هدف از زندگی کردن رو بفهمم.  

برای عشق.....

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر .

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن .

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

من و تو

هر چقدر که به من نزدیک باشی، باز هم نمی توانی غربت لحظه هایم را بفهمی. هر چقدر که به چشمانم نزدیک باشی، باز هم نمی توانی اشک هایم را ببینی.  هر چقدر هم که دستانت را به روی قلبم بگذاری، باز نمی توانی نبض تند این دل بی تاب را لمس کنی. هر چقدر هم که به پای حرف های این دل نیمه سوخته بنشینی، باز نمی توانی درد دلم را درک کنی. چرا که تو اصلا نمی خواهی که بفهمی، ببینی، لمس کنی و یا حتی درک کنی! و من از تو هیچ نمی خوام. به جز حضور سردت در کنار صورت خیس و اشک آلودم. کاش می دانستی چقدر اشک ریختن برای یک مرد سخت است. کاش می دانستی شانه هایی مردی که برای کشیدن بار زندگی است، وقتی می لرزند، از غم و غصه، چقدر درد آور است. کاش می دانستی بدون تو زندگی چقدر بدون روح و درد آلود است. کاش می دانستی که من چقدر تو را دوست دارم. کاش کاش کاش...  و کاش هایی که هیچ گاه به واقعیت تبدیل نشدند و ما فقط آنها را نوشتیم. فقط آنها را خواندیم و رفتیم. رفتیم که به نا کجا ها برسیم و کاش های جدید بگوییم، بشنویم و یا بخوانیم. قلبم بی تب است، بی تاب لحظه هایی که بر ما گذشت. ما نه... من و تو زیبا تر است. لحظه هایی که بر من و تو گذشت. من و تو در کنار هم نماندیم، اما شاید واژه های من و تو اجازه کنار هم بودن را بیابند. اما هنوز یکی در میان همین واژه ها پنهان است که ما را در اینجا هم از هم جدا می کند. "و" ! اسمت را باران نهادم تا همیشه در زندگیم جریان داشته باشی. به تو گفتم باران تا هر وقت شنیدم "باران می آید!" سر خوش شوم. امروز باران آمد اما باران من رفت. رفت تا برای زندگی کس دیگری ببارد...!

This is life

From where the sky and earth start And where they go to the infinity in the far beyond
And through this journey they cross the mountain peaks of high and low flats of low  and foggy ports of cold and far and close coasts of light and warm deserts and oceans and green villages and smoky skylines of cities
and takes the human toward his fate
and i feel the wind that reaches to the end light
and years that i have many visions from them
and round yellow sun that goes down from western meadow of my house everyday
Yes , I go in all these extremes and reach the end in a cold fall after noon  when the funeral procession is over and the escorts are returning
i will reach the end
and we dont appreciate the just and
and we dont see the flame on the horizon which calls us
and we dont hear the voice that calls us from the other side of the world
till we return to the place we have came from
lonely with all we have did to own and others 
and such a thing is names life
and such a shame on us
and what a gloom
that we do not know 
 where are we going to go 

 

این است زندگی
از آنجا که آسمان و زمین با همند آغاز می شود و تا ابدیت جاریست
در این مسیر از فراز قله های بلند و دشتهای کوتاه و مزرعه های زرد
و جلگه های سبز و بندر های مه گرفته سرد و ساحلهای دور و نزدیک
و کویرهای گرم افتاب زده و کناره های بارانی اقیانوسها و روستاها
و شهرهای پر دود می گذرد ،
و انسان را در افق به تقدیر می کشد
در این راه باد را حس می کنم که سبک به بی نهایت میرسد
وسالها که چون رفیق ، از آنها خاطراتی دارم
و خورشید که که هروز چون دایره ای سوزان از افق مرغزار کنار خانه
پایین می رود
در همه نهایتها ، می روم و
در بعد ازظهری پاییزی وقتی که خورشید سریع تار می شود
و تشییع کنندگان باز می گردند
به پایان می رسم
و نمی خوانیم حق را
و نمی بینیم  شعله ای را که در افق ما را می خواند 
و نمی شنویم آوایی را ،  که از آن سوی جهان  به گوش می رسد
تا آن که به جایی که از ابتدا آمده بودیم ، بازگردیم
تنها ، با آنچه با خود و دیگران کرده ایم
و چنین چیزی برای ما زندگی نام دارد
چه بسیار باعث تاسف است
و چه بسیار باعث اندوه
وقتی که هنوز نمی دانیم 
به کجا می رویم

  

منم تنها شدم!

یازی نیست دستانت را بلند کنی که بر صورتم سیلی بزنی تا سرخی‌اش بر گونه‌هایم بماند. نیازی نیست فریاد بزنی تا من از ترس، دستایم را بر گوش‌هایم بگذارم و گوشه‌ای گز کنم. فقط کافی است طوری رفتار کنی که انگار برایت اهمیتی ندارم و احساسم را نبینی. فقط می‌خواهد واژه‌هایت را طوری ادا کنی که دلم را خط خطی کنی آن هم شکسته. آن وقت دیگر حتی خنده‌هایت هم برایم زهر می‌شود. دارم یاد می‌گیرم دیگر توقعی نداشته باشم حتی از تو! تنهایی را بیشتر دوست بدارم تا همراهی یک رفیق نیمه راه را…! یاد گرفته‌ام برای بلند شدن تنها باید با امید و تلاش دستم را بر روی زانوانم گذاشته،  بگویم یا علی و بلند شوم. بی هیچ چشم‌ داشت کمکی از دیگری! اما یک چیز را مطمئن هستم، نمی‌توانم کینه‌ای داشته باشم. چون می‌دانم آدمیست و روزگارش. آدمی است که تغییر می‌کند. می‌تواند بدی‌ها را به خوبی مبدل ‌کند و یا برعکس. دوست دارم مثبت فکر کنم، حتی اگر دیگر خاطره حضور کسی نباشد، بهتر از این است تا در دل کینه‌ای باقی بماند. که هنوز به حرمت محبت ایمان دارم. هر چند هنوز عشق را تجربه نکرده‌ باشم! عشقی که آدمیان آن را در مالکیت می‌بینند…    اما من جور دیگری عاشق شده‌ام…!

قلب ماسه ی!

دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه‏ها ترسیم میکرد. شاید فکر می‏کرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!  بعد از اینکه قلب ماسه‏ای‏اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه‏هایش را صیقل بدهد تا صاف صاف بشود، شاید می‏خواست موقعی که دریا آن را با خودش می‏برد، این قلب ماسه‏ای جائی گیر نکند!  از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می‏خواست اینطوری آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چیزی شده که دلش می‏خواست!  به قلب ماسه‏ای‏اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه‏ای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسه‏ای را به یک قلب ماسه‏ای شلیک کند! برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پیکان گذاشت روی قلب ماسه‏ای.  حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت. نشست پیش قلب ماسه‏ای و با دستش قلب ماسه‏ای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد.  برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد. دلش می‏خواست پیش قلب ماسه‏ای‏اش بماند ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسه‏ای کرد و رفت.  چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی‏گردد و بقیه راه را دوید. فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه‏ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه‏ای رسید، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه‏ای ریخت. قلب ماسه‏ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود...!

فرشته

"Angelic"

Angel cried last night;

 it was something in her dreams,
Carving pictures on her bedroom wall,

 she wonders what it means,
But gets by inside by saying it's not real,
There's no reason to confuse myself

 no matter what it seems.
Angel lied last night to amputate her fears,
With no question

 she exhumes herself from possibilities.
Close your eyes it's fine

by saying it's not real,
There's no reason to forgive myself

no matter what it seems.
And if I could grow some wings

I'd Fly Away Home...

 

 

فرشته ای (فرشته وار)

فرشته دیشب گریست...

به خاطر رویایی که دیده بود

عکسهای حکاکی شده روی دیوار اتاق خوابش

متعجب شد که چه معنایی دارند...

ولی با خودش گفت که این واقعی نیست آرام شد

دلیلی وجود ندارد که خودم رو نگران سازم

مهم نیست چه به نظر برسد.

فرشته دیشب دراز کشید،تا هراسهایش را از بین ببرد.

بدون هیچ سوالی خودش را از غبار احتمالات بیرون کشید.

چشمانت را ببند، خوب است...

بگو که حقیقت نداره....

دلیلی وجود ندارد که خودم رو ببخشم

مهم نیست چه به نظر برسد.

و اگر می توانستم بالهایی در آورم...

به سمت خانه پرواز می کردم.

زندگی و عشق

LOVE is life. All , everything that i understand , I understand only becouse i love . Everything is , everything exists , only becouse i love .

Everything is united by it alone

زندگی یعنی عشق. تمام چیزهایی که من فهمیدم به این خاطر فهمیدم که عشق می ورزم . هر چیزی که هست هر چیزی که وجود دارد به این دلیل است که عشق  می ورزم .

هر چیزی به تنهایی واحد است

عشق و تسکین بخشیدن

One word frees us of all the weight and pain in life . That word is love

کلمه ای است که ما را از تمام مسائل و دردها آزاد می کند. آن کلمه عشق است

شهامت عاشقی

THOSE who have courage to love should have courage to suffer

کسانی که شهامت عاشق شدن را دارند. باید شهامت درد کشیدن را هم داشته باشند

عاشق ماه ومهتاب

هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
ولی بدون تو مهتاب را نمیخواهم
هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم
برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سختترین زخمهای جانکاهم
بدون تو همهء لحظهها در این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم

چقدر دوست دارم

HOW do i love thee? let me count the ways . i love thee to the depth and breadth and height My soul can reach , when feeling out of sight for the ends of being and ideal Grace

چه قدر تو را دوست دارم ؟ بگذار بشمارم . تو را به عمق و پهنا و ارتفاعی که روحم می تواند بپیماید در آن حالی که روحم به پرواز در می آید و به فیض الهی می رسم. دوست دارم .