به نام پروردگار عشق

عشق از زبان یک دوست که عشق را تازه آموخته

به نام پروردگار عشق

عشق از زبان یک دوست که عشق را تازه آموخته

معنی کردن عشق

 

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "

استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
وشاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: " عشق یعنی همین! "

 

معنی کردن عشق با گندم

تنهای

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستان زیبای خنده تلخ سرنوشت


شروع:
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان
نه
؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش

حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که

بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

دلتنگی

یه سلام عاشقونه

با یه بغض بی بهونه

می نویسم تا بدونی

یاد تو، تو دل می مونه

یادته وقتی می رفتی

دم به دم نگات می کردم

بغض سنگین توی چشمام

گفتی: صبر کن برمی گردم

یادته قسم می خوردیم

عزیزم بی تو میمیرم

اما حالا که تو نیستی

من با دلتنگی اسیرم

یادمه وقتی می گفتم

به خدا نمیری از یاد

آه سردی می کشیدی!

توی قلبم مثل فریاد

اما حالا که تو نیستی

حال و روز من خرابه

آخر قصه ی عاشق 

اشک و ماتم و سرابه

اما حالا که می بینم

بی تو دل رنگی نداره

توی آسمون چشمام

غروبا بارون می باره

می دونی طاقت ندارم

با غم و غصه اسیرم

زود بیا که خیلی تنهام

به خدا بی تو می میرم

عشق یعنی ...

عشق یعنی یک سلام و یک درود
 عشق یعنی درد و محنت در درون
 عشق یعنی یک تبلور یک سرود
 عشق یعنی قطره و دریا شدن
 عشق یعنی یک شقایق غرق خون
 عشق یعنی زاهد اما بت پرست
 عشق یعنی همچو من شیدا شدن
 عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
 عشق یعنی بیستون کندن بدست
 عشق یعنی آب بر آذر زدن
 عشق یعنی چون محمد پا به راه
 عشق یعنی عالمی راز و نیاز
 عشق یعنی با پرستو پرزدن
 عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
 عشق یعنی یک تیمم یک نماز
 عشق یعنی سر به دار آویختن
 عشق یعنی اشک حسرت ریختن
 عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
 عشق یعنی سجده ها با چشم تر
 عشق یعنی مستی و دیوانگى
 عشق یعنی خون لاله بر چمن
 عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی آتشی افروخته
 عشق یعنی با گلی گفتن سخن
 عشق یعنی معنی رنگین کمان
 عشق یعنی شاعری دلسوخته
 عشق یعنی قطره و دریا شدن
 عشق یعنی سوز نی آه شبان
 عشق یعنی لحظه های التهاب
 عشق یعنی لحطه های ناب ناب
 عشق یعنی دیده بر در دوختن
 عشق یعنی در فراقش سوختن
 عشق یعنی انتظار و انتظار
 عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
 عشق یعنی سوختن یا ساختن
 عشق یعنی زندگی را باختن
 عشق یعنی در جهان رسوا شدن
 عشق یعنی مست و بی پروا شدن
 عشق یعنی با جهان بیگانگى

عشق دیگر هیچ

اوایل که وارد انجمن شده بودم واژه «عشق بلاعوض» رو زیاد می‌شنیدم که همه بنوعی ازش حرف می‌زدن. اساس و هدف برنامه دوازده قدم کمک یک معتاد به معتاد دیگره. یعنی راه‌های مختلفی توی برنامه هست که من معتاد بتونم به دیگری کمک کنم و راه رهایی رو بهش نشون بدم. همون‌طور که دیگران توی این مسیر به من کمک کردن. منتها چیزی که همون اوایل هم بنظرم می‌رسید در تضاد با این مفهومه این منطق بود که من اگر عشقی از کسی نگیرم، مسلماً به کسی هم عشق نخواهم داد. اصلاً چطور ممکنه که من معنی عشق و محبت رو بنوعی که توی برنامه جاریه دریافت نکنم و بعد بیام و اونو بلاعوض به دیگری ببخشم؟  آدمی که خودش پر از رنجش و توقعه، زخم خورده ست و با همه زندگی در جنگه، عشقش کجا بود که بخشش هم داشته باشه؟ پس اول باید این احساس رو خودت پیدا و شناسایی کنی. (از طریق کارکرد قدم‌ها) 

بعد از این که راهنما گرفتم و مشغول کارکرد قدم‌ها شدم، کلی از تعاریف و تفاسیر شروع به تغییر کردند و متوجه شدم چیزایی که اسمشون رو تا به امروز دلسوزی ، محبت و یا مراقبت می‌ذاشتم بنوعی همه ریشه در ترس های من دارن و یا تأیید طلبی‌ام و یا خودمحوری‌ام. بحثش مفصله و شاید دوباره باعث انحرافم شه.  

یه روز راهنمام تعریف خودش رو از عشق بلاعوض برام گفت که باعث تحول بزرگی در ذهنم شد. بنظر راهنمام عشق بلاعوض وجود نداره یعنی هیچ احساس من درآوردی بنام عشق وجود نداره که من در ازای اون توقعی از بازخوردش (feed back) نداشته باشم. در نتیجه اون چه که توی برنامه ازش یاد می کنن احساسیه که من بعد از درکم از عشق (که کاملا نسبی هم هست) در اختیار دیگری قرار می دم بدون توجه به پیشینه و یا شخصیت و یا سابقه اون فرد تا به این ترتیب جبران مافاتی کرده باشم و هم خدمتی به انسانی دیگر. چون حتی توی برنامه هم من بدنبال آرامشی هستم که خلأ درونی ام رو باهاش پر کنم و درنتیجه می آم و اونو از طریق کمک به همدردای دیگه ام بدست می آرم.

به همین ترتیب وقتی به بقیه اعمال و رفتارام فکر می کنم می بینم هر آنچه که باعث آرامش من و رضایتم از زندگی ام می شه بنوعی در همین مسئله نهفته ست. درواقع من اگر به اون میزان از آگاهی برسم که کاری رو از سر ترس از قضاوت، آخرت و باورهای مذهبی، تأیید و یا خودخواهی انجام ندم، تازه قادر خواهم بود رفتارهای واقعی ام رو شناسایی کنم و بدونم هدف از انجام اونا چیه؛ بنوعی تازه هدف از زندگی کردن رو بفهمم.  

برای عشق.....

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر .

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن .

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

من و تو

هر چقدر که به من نزدیک باشی، باز هم نمی توانی غربت لحظه هایم را بفهمی. هر چقدر که به چشمانم نزدیک باشی، باز هم نمی توانی اشک هایم را ببینی.  هر چقدر هم که دستانت را به روی قلبم بگذاری، باز نمی توانی نبض تند این دل بی تاب را لمس کنی. هر چقدر هم که به پای حرف های این دل نیمه سوخته بنشینی، باز نمی توانی درد دلم را درک کنی. چرا که تو اصلا نمی خواهی که بفهمی، ببینی، لمس کنی و یا حتی درک کنی! و من از تو هیچ نمی خوام. به جز حضور سردت در کنار صورت خیس و اشک آلودم. کاش می دانستی چقدر اشک ریختن برای یک مرد سخت است. کاش می دانستی شانه هایی مردی که برای کشیدن بار زندگی است، وقتی می لرزند، از غم و غصه، چقدر درد آور است. کاش می دانستی بدون تو زندگی چقدر بدون روح و درد آلود است. کاش می دانستی که من چقدر تو را دوست دارم. کاش کاش کاش...  و کاش هایی که هیچ گاه به واقعیت تبدیل نشدند و ما فقط آنها را نوشتیم. فقط آنها را خواندیم و رفتیم. رفتیم که به نا کجا ها برسیم و کاش های جدید بگوییم، بشنویم و یا بخوانیم. قلبم بی تب است، بی تاب لحظه هایی که بر ما گذشت. ما نه... من و تو زیبا تر است. لحظه هایی که بر من و تو گذشت. من و تو در کنار هم نماندیم، اما شاید واژه های من و تو اجازه کنار هم بودن را بیابند. اما هنوز یکی در میان همین واژه ها پنهان است که ما را در اینجا هم از هم جدا می کند. "و" ! اسمت را باران نهادم تا همیشه در زندگیم جریان داشته باشی. به تو گفتم باران تا هر وقت شنیدم "باران می آید!" سر خوش شوم. امروز باران آمد اما باران من رفت. رفت تا برای زندگی کس دیگری ببارد...!

This is life

From where the sky and earth start And where they go to the infinity in the far beyond
And through this journey they cross the mountain peaks of high and low flats of low  and foggy ports of cold and far and close coasts of light and warm deserts and oceans and green villages and smoky skylines of cities
and takes the human toward his fate
and i feel the wind that reaches to the end light
and years that i have many visions from them
and round yellow sun that goes down from western meadow of my house everyday
Yes , I go in all these extremes and reach the end in a cold fall after noon  when the funeral procession is over and the escorts are returning
i will reach the end
and we dont appreciate the just and
and we dont see the flame on the horizon which calls us
and we dont hear the voice that calls us from the other side of the world
till we return to the place we have came from
lonely with all we have did to own and others 
and such a thing is names life
and such a shame on us
and what a gloom
that we do not know 
 where are we going to go 

 

این است زندگی
از آنجا که آسمان و زمین با همند آغاز می شود و تا ابدیت جاریست
در این مسیر از فراز قله های بلند و دشتهای کوتاه و مزرعه های زرد
و جلگه های سبز و بندر های مه گرفته سرد و ساحلهای دور و نزدیک
و کویرهای گرم افتاب زده و کناره های بارانی اقیانوسها و روستاها
و شهرهای پر دود می گذرد ،
و انسان را در افق به تقدیر می کشد
در این راه باد را حس می کنم که سبک به بی نهایت میرسد
وسالها که چون رفیق ، از آنها خاطراتی دارم
و خورشید که که هروز چون دایره ای سوزان از افق مرغزار کنار خانه
پایین می رود
در همه نهایتها ، می روم و
در بعد ازظهری پاییزی وقتی که خورشید سریع تار می شود
و تشییع کنندگان باز می گردند
به پایان می رسم
و نمی خوانیم حق را
و نمی بینیم  شعله ای را که در افق ما را می خواند 
و نمی شنویم آوایی را ،  که از آن سوی جهان  به گوش می رسد
تا آن که به جایی که از ابتدا آمده بودیم ، بازگردیم
تنها ، با آنچه با خود و دیگران کرده ایم
و چنین چیزی برای ما زندگی نام دارد
چه بسیار باعث تاسف است
و چه بسیار باعث اندوه
وقتی که هنوز نمی دانیم 
به کجا می رویم

  

منم تنها شدم!

یازی نیست دستانت را بلند کنی که بر صورتم سیلی بزنی تا سرخی‌اش بر گونه‌هایم بماند. نیازی نیست فریاد بزنی تا من از ترس، دستایم را بر گوش‌هایم بگذارم و گوشه‌ای گز کنم. فقط کافی است طوری رفتار کنی که انگار برایت اهمیتی ندارم و احساسم را نبینی. فقط می‌خواهد واژه‌هایت را طوری ادا کنی که دلم را خط خطی کنی آن هم شکسته. آن وقت دیگر حتی خنده‌هایت هم برایم زهر می‌شود. دارم یاد می‌گیرم دیگر توقعی نداشته باشم حتی از تو! تنهایی را بیشتر دوست بدارم تا همراهی یک رفیق نیمه راه را…! یاد گرفته‌ام برای بلند شدن تنها باید با امید و تلاش دستم را بر روی زانوانم گذاشته،  بگویم یا علی و بلند شوم. بی هیچ چشم‌ داشت کمکی از دیگری! اما یک چیز را مطمئن هستم، نمی‌توانم کینه‌ای داشته باشم. چون می‌دانم آدمیست و روزگارش. آدمی است که تغییر می‌کند. می‌تواند بدی‌ها را به خوبی مبدل ‌کند و یا برعکس. دوست دارم مثبت فکر کنم، حتی اگر دیگر خاطره حضور کسی نباشد، بهتر از این است تا در دل کینه‌ای باقی بماند. که هنوز به حرمت محبت ایمان دارم. هر چند هنوز عشق را تجربه نکرده‌ باشم! عشقی که آدمیان آن را در مالکیت می‌بینند…    اما من جور دیگری عاشق شده‌ام…!

قلب ماسه ی!

دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه‏ها ترسیم میکرد. شاید فکر می‏کرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!  بعد از اینکه قلب ماسه‏ای‏اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه‏هایش را صیقل بدهد تا صاف صاف بشود، شاید می‏خواست موقعی که دریا آن را با خودش می‏برد، این قلب ماسه‏ای جائی گیر نکند!  از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می‏خواست اینطوری آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چیزی شده که دلش می‏خواست!  به قلب ماسه‏ای‏اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه‏ای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسه‏ای را به یک قلب ماسه‏ای شلیک کند! برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پیکان گذاشت روی قلب ماسه‏ای.  حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت. نشست پیش قلب ماسه‏ای و با دستش قلب ماسه‏ای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد.  برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد. دلش می‏خواست پیش قلب ماسه‏ای‏اش بماند ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسه‏ای کرد و رفت.  چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی‏گردد و بقیه راه را دوید. فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه‏ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه‏ای رسید، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه‏ای ریخت. قلب ماسه‏ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود...!

فرشته

"Angelic"

Angel cried last night;

 it was something in her dreams,
Carving pictures on her bedroom wall,

 she wonders what it means,
But gets by inside by saying it's not real,
There's no reason to confuse myself

 no matter what it seems.
Angel lied last night to amputate her fears,
With no question

 she exhumes herself from possibilities.
Close your eyes it's fine

by saying it's not real,
There's no reason to forgive myself

no matter what it seems.
And if I could grow some wings

I'd Fly Away Home...

 

 

فرشته ای (فرشته وار)

فرشته دیشب گریست...

به خاطر رویایی که دیده بود

عکسهای حکاکی شده روی دیوار اتاق خوابش

متعجب شد که چه معنایی دارند...

ولی با خودش گفت که این واقعی نیست آرام شد

دلیلی وجود ندارد که خودم رو نگران سازم

مهم نیست چه به نظر برسد.

فرشته دیشب دراز کشید،تا هراسهایش را از بین ببرد.

بدون هیچ سوالی خودش را از غبار احتمالات بیرون کشید.

چشمانت را ببند، خوب است...

بگو که حقیقت نداره....

دلیلی وجود ندارد که خودم رو ببخشم

مهم نیست چه به نظر برسد.

و اگر می توانستم بالهایی در آورم...

به سمت خانه پرواز می کردم.